من تو را به کسي هديه مي دهم که از من عاشق تر باشد
و از من براي تو مهربان تر.
من تو را به کسي هديه مي دهم که صداي تو را از دور،
در خشم، در مهرباني،
در دلتنگي، در خستگي، در هزار همهمه ي دنيا، يکه و
تنها بشناسد.
من تو را به کسي هديه مي دهم
که از نگاه سبز تو تشخيص بدهد که امروز هواي دلت
آفتابي است؛ يا آن
دلي که من برايش مي ميرم، سرد و باراني است.
اي... ،اي بهانه ي زنده بودنم؛ من تو را به کسي
هديه مي دهم که قلبش بعد
از هزار بار ديدن تو، باز هم به ديوانگي و بي
پروايي اولين نگاه من بتپد.
همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنيايي حسرت به او خواهم بخشيد؛
ولي آيا او از من عاشق تر و از من براي تو مهربان
تر است؟آيا او بيشتر از
من براي تو گريسته است؟؟ نه... هرگز...هرگز
ولي، تو در عين ناباوري، او را برگزيدي...
مي دانم... من دير رسيدم...خيلي دير...خيلي